روزنامه

روزنامه

NEVER GIVE UP
روزنامه

روزنامه

NEVER GIVE UP

یه روز



یه روز صبح قبل از طلوع افتاب وقتی که هوا ترکیبی از ابی روشن و صورتیه و هنوز چراغای شهر روشنن در حالی که یه نسیم خنک میاد به سمت ارزوهام پرواز میکنم
اینو قلبم مطمنه با هر بار دیدن طلوع افتاب

بازگشت زلزله

از اول تابستون کلی اتفاق افتاده که حاصلشم شده کلااااااااا عوض شدن رویه ی من
ولی تا همین دیشب اصلن حوصله ی نوشتنشونو نداشتم حالا شاید بعدا یکی یکی بنویسمشون
تو دوتا از اتفاقا ام مقصر خودم بودم که میدونم و ازشم درس گرفتم ولی خب دوستای دانشگاهم که کلا گل کاشتن
در حدی که منی که عاشق تک تک سنگای کف راهرو ام هستم میرم سرکلاس کلاس که تموم میشه با سریع ترین راه ممکن (سرویس یا تاکسی) خودمو میرسونم خونه
از اول تابستونم شروع کرده بودم برا ارشد خوندن که اونم چون برا 1 واحد ازمایشگاه 9 ترمه شدم برا امسال مالید
البته قبل اون کلا قضیه ی ارشد رو فوت دایی پدرم کنسل کرد
این یکی از مهم ترین جریانای تابستونه!
دایی پدرم مرد فوق العاده مهربون و کاری و باشخصیت و متواضع و محجوبی بود.حدود 70 سالش بود.برا مشکل گوارشی چند وقت قبل حاد شدن وضعش اومده بود پیش مامان و گفته بود که معده درد دارم
مامانم واسش اچ پیلوری درمان کرده بود و همین تا بعد یه ماه دخترش زنگ زد و گفت یبوست خیلی شدید داره و حالش خوب نیست مامان ام گف اون موقع که اومده مطب حرفی از یبوست نزده که!!!
دیگه بچه هاش بردنش دکتر و بعدشم بردنش تهران دکتر و کلنوسکوپی و ... تا اینکه بعد 60 روز در اثر سرطان فوت کرد
ینی یه ادم خیلی سالم تو 60 روزجوری رفت که انگار از اول نبوده! بعدا فهمیدیم مدت زیادی بیوست داشته ولی روش نشده به مامان بگه یبوست دارم!
همین بین بستری شدنش و...(فک کنم همون روز فوتش بود) خونه ی مادربزرگم بودیم خیلی ناراحت بود ...مامان زنگ میزد حالشو پیگیری میکرد

عموم ازونجا مدام میرفت بیمارستان و... عموم فوریت پزشکیه
خلاصه که یه لحظه برگشتم به مریم 15 ساله نگاه کردم و دیدم اون زلزله ای همه جا بمب انرژی اش منفجر میشد و با انگیزه میخواست تغییر ایجاد کنه و توی بطن ماجرا باشه(حتی تو 9 سالگی دلم میخواست کارگردان و نویسنده شم تا قبل از ساخت فیلما داستانشونو بدونم !)
خلاصه که اون مریم جاشو داده بود به یه مریمی که بی تفاوت میره درس پاس میکنه میاد و انگار از بقیه ی دنیا جداست

یه ادمی شدم که همیشه متوسطه.ینی الان که دارم مینویسمش این قسمت از فیلم تماشا تو ذهنمه البته توی یوتیوب زیرنویس نداره !

 با این تفاوت که دلیل غرق شدن من تو این گرداب خودم بودم نه پدر مادری که همیشه سعی کردن تو درس حمایتم کنن.

با خودم گفتم منم اگر الان دانشجوی پزشکی بودم کاری از دستم برمیومد ولی یه زیست شناس تا اخر عمرم که رو مسله ای کار کنه بازم معلوم نیست که کاری از دستش بر بیاد یا نه که تازه الان یه پزشکم همون پژوهشای یه زیست شناس رو میتونه انجام بده

یک آن یه باد سرد پاییزی مثل حسرت تو دلم احساس کردم.همونجا تصمیم گرفتم که بازم کنکور بدم برای پزشکی البته میتونم 5 صفحه ی A4 راجب مزیت های دوباره کنکور دادن بگم ولی واقعا نمیخوام توجیه کنم
میخوام این کارو انجام بدم فقط چون حس میکنم درسته چون دلم میخواد همون مریم زلزله و جسور با این دختر جوان محکم و اروم ترکیب بشه و اون تسلط و اعتماد به نفسی که تو چشمام هنوز هست رو تو زندگیمم به کار ببرم میخوام برای اولین بار رو کاری جدی باشم و به خودم تخفیف ندم خودمو نبخشم البته من یه ادم پشیمون نیستم الان یه لیسانس زیست شناسی ام که میخواد وارد کارای بالینی بشه.از این چهار سالم پشیمون نیستم.
البته با این 9 ترمه شدن که شد توفیق اجباری و چیزی با کنکور دادن از دست نمیدم ولی فقققققققققط و فققققققققط 1 بار به خودم فرصت میدم امسال اگر قبول شدم که میرم و اگرم قبول نشدم سال دیگه مدرکوم ک گرفتم میرم ارشد و بی برو برگرد همزمان اقدام میکنم برای پذیرش گرفتن از یه دانشگاه خارجی نه برای تنبیه خودم یا از اجبار یا تسلیم شدن فقط چون دکتر قبادی بهم یاد داده یه چیزایی هیچ وقت جبران نمیشن
منم امسال رو به خودم وقت میدم ولی هیچ راه جبرانی واسه تک تک لحظه هاش نمیذارم ینی واقعا نیس دیگه من امسال 23 سالمه
خلاصه که الان 18 واحد دارم و این هفته ام اولین هفته ی شروع درس خوندنم بود که اصلن راضی نیستم ینی فاجعه بووووووووووووود ولی از شنبه جبران میشه فردا نمیشه چون 6 تا گزارش کار دارم که باید بنویسم

به کسی ام نگفتم میخوام کنکور بدم فقط ازی و مهری