روزنامه

روزنامه

NEVER GIVE UP
روزنامه

روزنامه

NEVER GIVE UP

چی شد که اینجوری شد 1

این چند وقته داشتم همش با خودم کلنجار میرفتم که من چرا زیست رو انتخاب کردم در حالی که دارو و پزشکی بین الملل ام اوردم نرفتم چرا ترم 3 میخواستم انصراف بدم و ندادم و چرا تا اخر خوندم و الان که ترم 8 فهمیدم اشتباه بوده خیلی چیز عجیبیه که تا یه جایی بری و بعد ببینی اشتباه رفتی اونم وقتی که انتخاب خودت بوده (میدونم این مسله هی داره تکرار و تکرار میشه برام ولی خب مسله ی مهمیه)اینجوری من یه نگاه از اول تحصیلاتم کردم تا حالا 
دو تا اتفاق توی زتدگی من بوده دو تا مرد که مسیر زندگیمو شکل دادم و حالا توی زندگی اشتباهی گیر کردم

از اول اینجا مینویسمشون چون وقتی یه چیزی رو مینویسیم واضح تره و برای اولین بار توی عمرم میخوام خودمو متقاعد نکنم و با خودم روراست باشم

خب از اول شروع کنیم از دبستان
توی دبستان دانش آموز خوبی بودم ینی بهترین دانش آموز کلاس بودم از چهارم دبستان پدرم منو برد آزمونای مبتکران اصن نمیخواستم بخونم ولی اون داشت منو برا ازمون تیزهوشان آماده میکرد من درس خوندن و دوست داشتم ولی نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم که چرا باید برم راهنمایی تیزهوشان پس من خوب بودم ولی توی کلاس و تیزهوشان قبول نشدم البته پدر با پارتی بازی منو فرستاد نمونه دولتی اونجا دگ عالی نبودم ولی بازم تو نیمه ی متوسط به بالا بودم تا سال سوم راهنمایی یهو هدف دار شدم وقتی دکتر سمیعی رو توی تلویزیون میدیدم یا وقتی جایی لباس و فیلم جراحی میدیدم خیلی هیجان زده میشدم درسم عالی شد یهو تو یه سال نمره ام ازون خیلی عالی کلاس ام بهتر میشد گاهی و بقیه ی اوقات ام در سطح همون بودم تیزهوشان قبول شدم اونجا ام باز خیلی خوب بودم البته افت اول دبیرستان همه جا هست اونو داشتم دوم خیلی خیلی خوب بودم تا اینکه یه چیزی گند زد به همه چیز
26 دی ماه سال اول دبیرستان من با مامان رفتم یه کنفرانسی و اونجا یه دانشمندی رو دیدم که توی نگاه اول خیلی خوشتیپ می اومد از طرز حرف زدنش از اعتماد به نفسش اینجوری شد که شروع کردم به علاقه مند شدن به گرایش اون  که یکی از گرایشای زیست بود بعد همه چیز رو راجبش جمع میکردم همه چیز رو راجب رشته اش اوضاع درسمم خوب بود همچنان تا اینکه سال بعدش بهش ایمیل زدم و گفتم دیدمش و از رشته اش خوشم اومده و.... و اونم کتابی که هنوز ادیت نشده بود و میخواست برای معرفی این رشته چاپش کنه برام فرستاد تا بخونمش همینجوری با هم4-5 سال ایمیل رد و بدل میکردیم که همش راجب رشته و... بود وقتی که توی دبیرستان داشتم نا امید میشدم ا ز قبولی پزشکی اون بهم میگفت که برای ورود به این گرایش لازم نیست حتمن پزشک بشی(که خب واقعا ام این گرایش زیست شناسیه)اینجوری شد که من هی استانداردام کم و کم تر شد هی قانع و قانع تر شدم تا این که الان شدم یه دانشجوی لیسانس بازنده با معدل کل 13
و بد ترین بخشش اینه که دیگه تپش قلب نمیگیرم وقتی میرم دانشگاه پس نشستم دو سه هفته فکر کردم که چطور ممکنه یکی یه چیزی رو از 15 سالگی بخواد و توی 23 سالگی ببینه نهههههه اشتباه کرده
من عادت دارم همه ی مسایل رو توی ذهنم برگردونم ینی مثلا وسط یه بحثی فکرم میره طرف اسم وبلاگ یا اسم مستعار بعد برمیگردم ببینم که چطوری از اسم وبلاگ برگردم به بحث
پس اینجوری  نشستم فکر کردم  و دیدم من اونوقت کاملا تو سن عشقای نوجوانی بودم یه دکتر 35 ساله ی خوشتیپ و مهربون و خوش صحبت که هر هفته با آدم حرف میزنه ...خب من عاشقش شده بودم ولی چون به عشق نوجوانی حتی نه عشق واقعی چون توی نوجوانی ام برای عشق و احساسام قانون داشتم پس اومدم اونو با علاقه به رشته توجیه کردم  کلا سیستمم اینه که اگر چیزی رو بخوام بیشتر از حدش براش تلاش نمیکنم مثلا اگر بخوام از درسی پاس شم بیشتر از نمره ی 10 براش تلاش نمیکنم
پس برای کنکور ام بیشتر از رتبه ی لازم برای زیست شناسی تلاش نکردم
این اشتباه اول
مرد اشتباهی اول