روزنامه

روزنامه

NEVER GIVE UP
روزنامه

روزنامه

NEVER GIVE UP

ایده ی جا گذاشتن گذشته توی وبلاگ قدیمی و شروع جدید  یه روز وسط دیدن سریال گری اناتومی به ذهنم رسید بعد یهو اسم نقش اول سریال توجهمو جلب کرد مریدیث
با خودم گفتم مری-مریدیث هم اسم تکی بود هم به اسم خودم میخورد برا همین وبلاگو به این اسم ساختم
گذشته رو اینجا جا میذارم که دیگه حتی تو ذهنمم سراغ شکستام نرم و میخوام فقط به جلو حرکت کنم
http://meredith.blogsky.com/

وبلاگ جدید من

با حضورتون توی وبلاگ جدید خوشالم میکنین

امین-از اول تا اخر

ینی اصلن حوصله ی با اسم مستعار نوشتن رو ندارم امین همون ملی و ملامین تو پستای قبله اگر اسمشو اوردم

سال 91 بود بعد کنکور که پشت کنکور موندم خب حس کردم تابستون باید یه استراحتی بکنم (نه که خیلی ام درس خونده بودم سال قبلش ! :| ) دوست صمیمیم هانی ام خونه اشون رفته بود تهران و ما هی با اس ام اس با هم در ارتباط بودیم من اون موقع گوشی هوشمند نداشتم تا اینکه یه روز یه چیزی از یه سایتی گفت به اسم کلوب اون موقع این سایت یه جامعه ی مجازی بود بیشترم جوونا توش فعالیت میکردن و جنبه ی سرگرمی داشت منم اولین اکانت مجازیمو اونجا ساختم اولا کسایی رو که میخواستم اد کنم یا اکسپت کنم انگار میخواستم شوور انتخاب کنم :| حتمن تحصیل کرده (نه خیلی حالا همه ی محتویات اکانتاشونم راست بود :))))) ) خیلی وقتا دکتر با فاصله ی سنی مناسب و.... یه روز عجله داشتم از پشت کامپیوتر بلند شم یه پسری ریکوست داده بود هم شهری خودم دانشگاه ازاد 22 ساله فوق دیپلم نرم افزار منم تو همون عجله اکسپت کردم و گذشت تا چت کردیم یا کامنت گذاشتیم و ... یادم نمیاد دقیقش که دیدم چقدر پسر خوب و بامزه ایه بیشتر بامزه بود البته
تا قبل اونم من خیلی رابطه ام با جنس مذکر محدود بود خلاصه که هی حرف میزدیم و ... منم همچنان درس نمیخوندم اون امتحان کاردانی به کارشناسی داد کارشناسی قبول شد منم یه دستبند طلا داشتم برای قبولی سمپاد خودم برا خودم خریده بودم رفتم فروختمش گوشی هوشمند خریدم این شد که دیگه هی توی کلوب بودم ساعتای آنلاین شدنم بیشتر شد عید اون سال میخواست بره جنوب من گفتم دلم تنگ میشه و همین جوری از دهنم پرید که نمیتونم درس بخونم دلم تنگ بشه :| اون گفت که خب میخوایی شماره امو بهت بدم؟ منم گفتم نه ممکنه که ما به هم بگیم خواهر و برادر ولی واقعا که خواهر برادر نیستیم منم برای روابطم یه حدی دارم نمیخوام روابط مجازی و واقعی رو قاطی کنم (اها اینم بگم که داستان ازینجا شروع شد که بخاطر بامزگی و دلسوزی و... دوسش داشتم یه پستی بود راجب خواهر و برادر بودمن کامنت گذاشتم که خوش بحالت هر کی داداش داره من ندارم اونم اومد گفت شما خواهر منی اینجوری شد که من به اون گفتم داداش اونم به من میگفت خواهر تا بعد چند ماه شدم آبجی بعد شدم آجی !!)
بهرحال اون 27 اسفند 91 ساعت 6 صبح راه افتاد رو به جنوب من 6-7 عصرش پدرم سکته ی مغزی کرد که کلا ماجرای اونو رد میکنم نمیگم چون نمیخوام تکرار کنم گذشت تا چن روز بعدش من برا امین یادداشت گذاشتم تو کلوب که تو رفتی اینجوری شد و ....
اونم فوری پیام داد و بعدم اکانت NIMBUZZ درست کرد و مدام هر روز از صبح که بیدار میشدیم با هام حرف میزد تا شب که شب بخیر میگفتیم و میخوابیدیم
حتی وقتایی ک پشت فرمون بود
بعد ک عید تموم شد قرار شد روزی 1 ساعت بیام نت و درست بخونم و هر چی خوندم بهش بگم
اها توی عید ام یه دعوای خیلییییییییی بد باهام کرد در حدی که مجبور شدم تو فیس بوک به پسر عموش پیام بدم و بگم و اون بره باشگاه باهاش حرف بزنه
و خلاصه اشتی کردیم یه 2-3 ماهی برا من خیلی زحمت کشید و ... روز کنکور انلاین منتظرم بود که برگشتم بپرسه که چی شده بعد توی تابستون سال 92 خیلی بهم ریخت اونم ماجرا داشت که ممکنه دوستام ادرس وبلاگو داشته باشن نمیگم اگر کنجکاو بودین بگین تا بیام تو وبلاگتون کامل تعریف کنم
خلاصه که من شدن سنگ صبورش
اون حالت اون تقریبا 1.5 سال طول کشید

این وسطا که من داشتم دلداریش میدادم مثلا یادمه یه بار گفت که کاش سر بذارم رو سینت (ادم همچین حرفی رو هیچ وقققققققت به خواهرش نمیگه) خلا صه اگرم داشت نظر دیگه ای پیدا میکرد اولین باری که دید منو کلا شدم خواهر :)) اخه اون موقع ها ابرو و سیبیل و وزنمم خیلی بالا بود و به خودمم نمیرسیدم :)) خلاصه اون موقع ها که داشتیم به شوخی مثلا فرد ایده آلمون رو میگفتیم اون میگف تپل پولدار درسخوان منم یه دوستی پیدا کرده بودم تو یونی که دقییییییقا همین ویژگی ها رو داشت یه بار یه فتوشاپی درست کرد انواع سیبیلا رو عکس امین
گفتم شرط میبندم نمیتونی اینو براش بفرستی حالا از قبلم خودم پیش امین ازین دوستم تعریف زیاد کرده بودما دیگه دوستمو انداختم سر لج رف براش فرستادش:)) و اینجوری سر صحبتشون وا شد و امین خوشش ازش اومد
اعتماد به نفس اینو نداشت که بره جلو چون دختره خیلی فرق داشت باهاش بخصوص از لحاظ مالی
باهاش حرف زدم و گفتم خودم میتونی کار کنیو زندگیتو بسازی اگر واقعا میخواییش به دستش بیار و ... تا اینکه با هم دوست شدن
دوست که شدن دگ امین خیلیییییی کمتر با من حرف میزد منم دقیقا اوووووووج وابستگی  بودم

حتی یه بار من بش پیام دادم حوصله نداشت جووابمو نمیداد ولی انلاین بود تا دوست دخترش گفت که امین میگه پیام نده حوصله ندارم 
خیلیییییییییی بهم بر خورد یه بار منو  و دوست دخترش  با هم دعوامون شد فجیع اینم اومد یه دستی زد گفت دیگه هیچ کدومتون منو نمیبینین دیگه تموم و ... منم که اون موقع خیلی وابسته بودم کل دعوا رو برای امین فوروارد کردم هم کاملا با دوس دخترش دعوا کرد هم کاملا با من اونم بخاطر اینکه گفته بودم امین گردن خورد که به من پیام نمیده (ازین گردن خوردا که دیدین از رو حرص و دوست داشتنه !) نه اینکه واقعا گردنش خورد چون یه بار میخواست خودکشی کنه تو اون 1.5 من تنها چیزی که تو ذهنم گذشت این بود چطوری کار خودمو تموم کنم انقدر که بهش وابسته بودم و دوستش داشتم
خلاصه سر همون گردن خورد هر توهینی بهم کرد هر چی گفتم غلط کردم و عذرخواهی کردم بدتر میشد اونجا کامل منو خورد کرد
چند روز بعدش زنگ زده بود از دوست دخترش عذر خواهی کرده بود و کلی خودشو سرزنش کرده بود و... ولی به من فقط به یه کلمه ی ببخشید اکتفا کرد و فوریم شروع کرد که عاخ درد ... بجونم کلی پشت تلفن گریه کرد
من هنوز با دوست دخترش قهر بودم
بهش میگفتم بیا ببینمت میگفت نه در حالی که کل دیدن منو و رفتن و ... میشد نیم ساعت
به جایی رسیده بودم که راننده های تک تک پرایدای سفیدو نگاه میکردم که شاید اونو اتفاقی ببینم
نمیدونم چطور شد که راحت شدم ولی میدونم استارتش ازون شکستن غرور و شخصیتم بود 
حالا که بعد 4 سال نگاه میکنم میبینم من از خیلی ایده آلام و ارزو هام حتی حتی سلیقه ی اهنگیم صرف نظر کرده بودم که همسطح امین بشم که حرفشو بفهمم که کنارش باشم
فقط خوشالم که  ادامه پیدا نکرد و عمیق تر نشد
جالبه خیلی از تعریفایی که دوستام از طرف احساسیشون میکنن من تو رابطه ام با امین تجربه کردم حتی تعریفای خود دوست دخترش
خوشالم که همونطور که هم هرررررر سال شب تولدش ساعت 12 شب تبریک میگفتم و اون تولد منو یادش میرفت امسال واقعا واقعا تولدش یادم رفت یکی از دوستامم که یادم انداخت اصن به خودم زحمت ندادم  تبریک بگم
میدونین ؟با دعوا جدا نشدیم فقط از یه وقتی دیگه من پیام ندادم الانم دیگه حرفی با هم نداریم چون من دارم برمیگردم به ایده آلام و سلیقه های خودم که برای اون قابل درک نیست
الان با دوست دخترش دوستم ولی به عنوان یه دوست نه دوس دختر امین

چی شد که اینجوری شد 1

این چند وقته داشتم همش با خودم کلنجار میرفتم که من چرا زیست رو انتخاب کردم در حالی که دارو و پزشکی بین الملل ام اوردم نرفتم چرا ترم 3 میخواستم انصراف بدم و ندادم و چرا تا اخر خوندم و الان که ترم 8 فهمیدم اشتباه بوده خیلی چیز عجیبیه که تا یه جایی بری و بعد ببینی اشتباه رفتی اونم وقتی که انتخاب خودت بوده (میدونم این مسله هی داره تکرار و تکرار میشه برام ولی خب مسله ی مهمیه)اینجوری من یه نگاه از اول تحصیلاتم کردم تا حالا 
دو تا اتفاق توی زتدگی من بوده دو تا مرد که مسیر زندگیمو شکل دادم و حالا توی زندگی اشتباهی گیر کردم

از اول اینجا مینویسمشون چون وقتی یه چیزی رو مینویسیم واضح تره و برای اولین بار توی عمرم میخوام خودمو متقاعد نکنم و با خودم روراست باشم

خب از اول شروع کنیم از دبستان
توی دبستان دانش آموز خوبی بودم ینی بهترین دانش آموز کلاس بودم از چهارم دبستان پدرم منو برد آزمونای مبتکران اصن نمیخواستم بخونم ولی اون داشت منو برا ازمون تیزهوشان آماده میکرد من درس خوندن و دوست داشتم ولی نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم که چرا باید برم راهنمایی تیزهوشان پس من خوب بودم ولی توی کلاس و تیزهوشان قبول نشدم البته پدر با پارتی بازی منو فرستاد نمونه دولتی اونجا دگ عالی نبودم ولی بازم تو نیمه ی متوسط به بالا بودم تا سال سوم راهنمایی یهو هدف دار شدم وقتی دکتر سمیعی رو توی تلویزیون میدیدم یا وقتی جایی لباس و فیلم جراحی میدیدم خیلی هیجان زده میشدم درسم عالی شد یهو تو یه سال نمره ام ازون خیلی عالی کلاس ام بهتر میشد گاهی و بقیه ی اوقات ام در سطح همون بودم تیزهوشان قبول شدم اونجا ام باز خیلی خوب بودم البته افت اول دبیرستان همه جا هست اونو داشتم دوم خیلی خیلی خوب بودم تا اینکه یه چیزی گند زد به همه چیز
26 دی ماه سال اول دبیرستان من با مامان رفتم یه کنفرانسی و اونجا یه دانشمندی رو دیدم که توی نگاه اول خیلی خوشتیپ می اومد از طرز حرف زدنش از اعتماد به نفسش اینجوری شد که شروع کردم به علاقه مند شدن به گرایش اون  که یکی از گرایشای زیست بود بعد همه چیز رو راجبش جمع میکردم همه چیز رو راجب رشته اش اوضاع درسمم خوب بود همچنان تا اینکه سال بعدش بهش ایمیل زدم و گفتم دیدمش و از رشته اش خوشم اومده و.... و اونم کتابی که هنوز ادیت نشده بود و میخواست برای معرفی این رشته چاپش کنه برام فرستاد تا بخونمش همینجوری با هم4-5 سال ایمیل رد و بدل میکردیم که همش راجب رشته و... بود وقتی که توی دبیرستان داشتم نا امید میشدم ا ز قبولی پزشکی اون بهم میگفت که برای ورود به این گرایش لازم نیست حتمن پزشک بشی(که خب واقعا ام این گرایش زیست شناسیه)اینجوری شد که من هی استانداردام کم و کم تر شد هی قانع و قانع تر شدم تا این که الان شدم یه دانشجوی لیسانس بازنده با معدل کل 13
و بد ترین بخشش اینه که دیگه تپش قلب نمیگیرم وقتی میرم دانشگاه پس نشستم دو سه هفته فکر کردم که چطور ممکنه یکی یه چیزی رو از 15 سالگی بخواد و توی 23 سالگی ببینه نهههههه اشتباه کرده
من عادت دارم همه ی مسایل رو توی ذهنم برگردونم ینی مثلا وسط یه بحثی فکرم میره طرف اسم وبلاگ یا اسم مستعار بعد برمیگردم ببینم که چطوری از اسم وبلاگ برگردم به بحث
پس اینجوری  نشستم فکر کردم  و دیدم من اونوقت کاملا تو سن عشقای نوجوانی بودم یه دکتر 35 ساله ی خوشتیپ و مهربون و خوش صحبت که هر هفته با آدم حرف میزنه ...خب من عاشقش شده بودم ولی چون به عشق نوجوانی حتی نه عشق واقعی چون توی نوجوانی ام برای عشق و احساسام قانون داشتم پس اومدم اونو با علاقه به رشته توجیه کردم  کلا سیستمم اینه که اگر چیزی رو بخوام بیشتر از حدش براش تلاش نمیکنم مثلا اگر بخوام از درسی پاس شم بیشتر از نمره ی 10 براش تلاش نمیکنم
پس برای کنکور ام بیشتر از رتبه ی لازم برای زیست شناسی تلاش نکردم
این اشتباه اول
مرد اشتباهی اول

[تق تق تق]

+کیه؟
-هدف


اومدم بنویسم تق تق تق کیه ؟رویا دیدم رویا خیلی دوره گفتم بنویسم تق تق تق کیه؟ آرزو دیدم ارزو ام فقط یه حرفه که کاری براش نمیکنیم پس شد هدف
یه جا شنیدم پدر مادرا آرزو هاشونو به بچه ها تحمیل نمیکنن در واقع بچه ها ارزوی اونها هستن
بعد یادم اومد من از بچگی ارزوی پدرم بودم
خیلی مصر بودن که من پزشک بشم
اصلن خوشم نمی اومد بخصوص کار مادر رو که دیدم دیدم خیلی روزمرگی داره دنبال یه کار متفاوت و پر هیجان بودم خودمم تا سوم راهنمایی دوست داشتم دکتر شم ها ولی بعدش با یه گرایشی از زیست شناسی اشنا شدم الان دانشجوی ترم 8 زیست ام و نه تنها زیست راضیم نمیکنه بلکه اصن اون چیزی ام که فکر میکردم نیست
حتی تا ترم 6 ام متوجه این مسله نشده بودم نه این که اون چیزی که فکر میکردم نباشه ها ولی اون چیزی که من فکر میکردم همه ی زیست نیس و ادم وقتی کاری رو  انتخاب میکنه باید با کلش رو به رو بشه
بعدم توی 23 سالگی به این پی بردم که چقدر با شکوهه کار هرروزت بتونه زندگی ادما رو مستقیما نجات بده
و این شد که ارزوی پدر هدف من شد

remember me

چیزی که بلاخره تونست منو مجبور کنه پست بذارم فیلم remember me بود.نزدیک یه ساله که از بهم ریختگی زندگیم به فیلم دیدن پناه اوردم افراطی و افسار گسیخته فیلم و سریال میبینم.توی اون مدتی ک دارم میبینم با نقش اول فیلم فکر میکنم احساس میکنم و  فاصله ی بین دو تا فیلمم یا خوابه یا گشتن دنبال  فیلم فک کنم سیگاریایی که سیگار با سیگار روشن میکنن ام باید همچین حسی داشته باشن
دانشگاه رفتن برام عذاب شده در حدی که تا اون جایی که بتونم و درسم حذف نشه کلاسا رو نمیرم .

اوضاع خوندنم برای کنکور ام خیلی نابوده

احساس میکنم واقعا هیچی نیستم

توی 23 سالگی خیلی پوچم

رژیم غذاییمم ول کردم هر چی دستم بیاد میخورم تا وقتی ک تموم بشه

حوصله ی کسی ام ندارم از دوستام.خودمو با خانواده سرگرم کردم

بدبختی اونجاهاییه که دبیرستانم ارزو هام و نقشه هام برای آینده این وسط یادم میاد.

الانم یه پستی خوندم ک امین یادم اومد و بی توجهیا و رفتناش ماه آخر کنکور تا یه سال بعدش.

دلم میخواد ازین زندگی در بیام

گاهی خیلی احمقانه دنبال دکمه ایم ک زندگیمو 5 سال بزنم عقب

جدی جدی دنبالش میگردما

حالا ربط پست گذاشتنم به فیلم remember me?
فیلم رو که دیده باشی میفهمی

من توی 23 سالگی اصلن شبیه تصورات 15 سالگلیم راجب مریم 23 ساله نیستم.بیشتر شبیه تصورات مریم 15 ساله راجب ادمای بی هدف و بیخود و بی اراده ام که به هیچی نمیرسن